خاطره ی به دنیا اومدن کسری از زبان خاله زینب = سلام پسر گل خاله امروز میخوام چند تا خاطره واست تعریف کنم خاطره ی روزایی رو که تو هنوز نیومده بودی و تو راه بودی من با دایی و خاله رقیه از این گوشی های پزشکی داشتیم.باهم میومدیم و به نوبت صدای قلبتو گوش میکردیم خیلی جالب بود من اون زمان کلاس چهارم بودم برام عجیب بود هر وقت گوشی رو میزاشتیم از یه طرف باید قلبتو پیدا میکردیم از بس وروجک بودی همش تکون میخوردی .یه شب مامان و بابات خونه ی ما بودن وقتی میخواستن برن خیلی خواهش کردم که پیش مابمونن اماگفتن باید بریم خیله خوب ماهم راضی شدیم تا برن اما هنوز یه ربع نشده بود که بابات زنگ زد و گفت داریم میریم بیمارستان مامان بز...